هوای تازه

۱۳۸۷ بهمن ۶, یکشنبه

فیلم‌نامه‌ی زنده‌گی (7)

داخلی، نمایش‌گاه بین‌المللی کتاب تهران، شبستان مصلی.
امروز 12 اردیبهشت 1386 است. شیدا با یک ضبط صوت در یک دست و دوربین عکاسی در دست دیگر، در حال تهیه گزارش، از نخستین روز نمایش‌گاه بین‌المللی کتاب تهران است که امسال در مصلای تهران برگزار می‌شود. با این‌که روز اول و آغاز نمایش‌گاه است، هیچ‌یک از غرفه‌ها حاضر نیست و هیچ کجا به نمایش‌گاه کتاب نمی‌ماند.
شیدا پس از مصاحبه با ناشران مختلف، در حال پیدا کردن سوژه‌های عکاسی است، که در انتهای یکی از راه‌روها، متوجه حضور ناشران می‌شود که در حال جر و بحث با مسئولان نمایش‌گاه هستند. به آن‌جا نزدیک می‌شود و مدیار را می‌بیند که این‌جا هم، هم‌چنان، در حال اعتراض است.
شیدا که مدت‌هاست مدیار را ندیده، شک دارد که سلام کند یا نه و به یاد مشکلاتی است که باعث شد، آن‌ها نتوانند پس از حضور دوباره‌ی مدیار بعد از زندان در دانش‌گاه، روزگار را با هم بگذرانند.
شیدا دل را به دریا می‌زند و از پشت به شانه‌ی مدیار می‌زند.
شیدا: سلام آقای سمیع‌نژاد.
مدیار در حالی‌که ناباوری در چشمان‌اش موج می‌زند: سلام. خوبی؟
شیدا: ممنون. شما خوبید؟ امسال هم غرفه دارید؟
مدیار با لب‌خند: بله. 2 غرفه. یکی هم‌راز و یکی شهر خورشید.
شیدا دلیل جمع شدن ناشران و اعتراض مدیار را می‌پرسد و متوجه می‌شود که کارت‌های صادر شده برای اعضای حاضر در غرفه هنوز آماده نیست. مدیار آن جمع را رها می‌کند و با شیدا هم‌راه می‌شود.
مدیار: امروز اومدی کتاب بخری؟ (با خنده)
شیدا: نه برای تهیه گزارش اومدم. می‌خوام یه گزارش مفصل از هرج و مرج امسال نمایش‌گاه بنویسم. می‌خوام باهات مصاحبه کنم.
مدیار با خنده: با من مصاحبه کنی، نمی‌ذارن چاپ بشه.
شیدا: من چاپ‌اش می کنم.
شیدا و مدیار روی یکی از سکوهای شبستان می‌نشینند و مشغول مصاحبه می‌شوند. بعد از این‌که مصاحبه تمام شد، مدیار شیدا را به غرفه‌ی شهر خورشید می‌برد تا با بچه‌ها آشنا شود.
محمدحسین، ریحانه و فرید، نخستین دوستان مدیار، خارج از چارچوب دانش‌گاه هستند که شیدا با آن‌ها آشنا می‌شود. مدیار شیدا را به بچه‌ها معرفی می‌کند و مشغول نشان دادن کتاب‌های انتشارات به شیدا می‌شود.
همان‌جا کتاب "آدم‌های مبهم" که نوشته‌ی خودش است را به شیدا نشان می‌دهد. شیدا، تهیه‌ی گزارش و عکاسی را کاملا فراموش کرده و به گرمی مشغول صحبت با مدیار است. صحبت‌هایی که خیلی پیش‌تر از این‌ها باید گفته می‌شد و تا آن زمان در سکوت باقی مانده بود. مدیار هم حضور در غرفه را فراموش کرده و این دو چنان گرم گفت‌وگو هستند که متوجه هیچ چیز دیگری در اطراف‌شان نیستند.
وقت رفتن می‌شود. شیدا دوباره به یاد می‌آورد که باید به خبرگزاری برگردد و گزارش را تحویل دهد و از این‌که، مدیار و آن فضای دوست داشتنی را ترک می‌کند، دل‌گیر است.
شیدا: آقای سمیع نژاد من دیگه باید برم. خیلی خوشحال شدم. کلی هم وقت‌تون رو گرفتم.
مدیار با لب‌خند: من اسم دارم. اسم‌ام رو صدا کن. در ضمن خیلی خوش‌حال شدم.
شیدا: من برم. خدانگه‌دار.
مدیار با شیطنت: کتاب‌ام را امروز بهت هدیه نمی‌دم که هر روز بیای این‌جا.
شیدا: مزاحمت می‌شم. فعلا.
مدیار: مراقب خودت باش.
شیدا با فرید و محمد حسین و ریحانه هم خداحافظی می‌کند و از راه‌رویی که غرفه‌ی شهرخورشید در آن است خارج می‌شود. زمانی که می‌خواهد از راه‌رو خارج شود، به پشت سر نگاه می‌کند تا دوباره و البته، یواشکی مدیار را ببیند. سرش را که برمی‌گرداند، با نگاه مدیار روبه‌رو می‌شود که هم‌چنان در حال هم‌راهی کردن شیداست. شیدا دستی به نشانه‌ی خداحافظی و ... تکان می‌دهد و لب‌خند زیبای مدیار را تحویل می‌گیرد.
دیر وقت است. شیدا باید به خبرگزاری بازگردد...

برچسب‌ها:

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی


 
Free counter and web stats Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com