هوای تازه

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

نو شدن

دوستان‌ام از این پس در این آدرس مشغول به نوشتن هستم...
به امید دیدارتان در وبلاگ جدیدم

۱۳۸۸ فروردین ۸, شنبه

پس از امیدرضا میرصیافی، جان رامین صادقی اصل در خطر است


شنیدن خبرهایی به تلخی مرگ عزیزی در بند در روزهای پایانی سال، آن هم از زبان عزیز دیگری که خود در بند است و اشک و افسوس در لابه‌لای کلام‌اش بود، نوروزم را تیره رنگ کرد.
امیدرضا میرصیافی بزرگ‌وار را می‌گویم که تا پیش از مرگ، کسی ‌آن‌چنان که باید و شاید، از او یاد نکرد و حالا که رفته، به عادت ما ایرانیان مرده‌پرست، شده یکی از نزدیکان و رفیقان شفیق و روزنامه‌نگارارن برجسته. چنان‌که گاهی فکر می‌کنم، همین‌هایی که الان سینه چاک او شده‌اند، چند روز دیگر وصیت‌نامه‌یی از او رو می‌کنند و می‌گویند، چند لحظه قبل از مرگ‌اش، این وصیت را کرده! و یا به رسم برخی زنان عزادار سنتی، چد شب دیگر خواب‌اش را می‌بینند که می‌گوید به آن‌هایی که بیانیه داده‌اند بگویید خود رییس زندان اوین با دست‌ های خودش مرا به قتل رساند!!!
اما در این میان اگر نگاهی به پیش از زندان رفتن و مرگ او بیندازیم و زحمت یک جستجوی کوچک را در اینترنت به خود دهیم، مطلع می‌شویم که چه افرادی از او یاد و دفاع کرده‌اند. 
این‌که می‌شنوم قرار است کوتاهی کردن پزشکان زندان در مورد حال وخیم او را به قتل مرموز و ناجوان‌مردانه‌ی او، تغییر دهند، فقط دل‌ام را می‌سوزاند. به دلیل این‌که، آن‌هایی که این اتفاق را قتل عنوان می‌کنند، در این زمان هم یک انسان بی‌گناه فوت کرده، در پی بهره‌برداری‌های دروغین و سیاسی هستند و همین دورغ‌ها باعث می‌شود تا شفاف‌سازی و اعتماد به سخن فعالان حقوق بشر، چنان کم‌رنگ شود، که تفاوت میان راست و دروغ، مشخص نباشد.
وضعیت بد روحی و افسرده‌گی شدید او، به گواهی پزشکانی که پیش از زندان رفتن‌اش به آن‌ها مراجعه کرده بود و از همه مهم‌تر پزشک معتمد زندانیان سیاسی، دکتر حسام فیروزی، در زندان، برای آن‌هایی که قدم در راه صداقت می‌گذارند، گواه است و مسئله‌یی که این میان می‌ماند، کم‌کاری و کوتاهی پزشکان زندان اوین در مورد امیدرضا است، که خود دست کمی از قتل یک انسان بی‌گناه ندارد.
امیدورام که امیدرضا میرصافی عزیز، روح‌اش شاد باشد و از در گفتن این بحث‌ها دل‌گیر نشود.
اما هم‌اکنون، رامین صادقی اصل، یکی از شهروندان ترک ایران زمین است که زیر شکنجه‌های بسیار سختی قرار دارد و وضعیت او بسیار نگران کننده است.
بیایید برای این‌که این‌بار هم وجدان‌مان آزرده نشود، تا اتفاق بدتری برای رامین صادقی اصل نیافتاده، برای‌اش کاری انجام دهیم.
پی نوشت: با نو شدن سال، محل زنده‌گی وبلاگی من هم نو شده است و با این‌که این فضا را بسیار دوست داشتم، از این پس در این‌جا می‌نویسم.

برچسب‌ها:

۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

آغاز سال یک‌هزار و سیصد و هشتاد و هشت

روزهای نو شدن سال در زمان کودکی‌ام، رنگ و بوی دیگری داشت، بویی هم‌راه با دلهره‌ی کامل شدن پیک‌‌شادی تا پایان تعطیلات و برای نوشتن پیک، ساعاتی دل کندن از جمعی که دل‌ام می‌خواست در آن باقی بمانم و در خنده‌های‌شان شریک باشم.
به رسم عادتی که داشتیم در زمان کودکی‌ام از 27 اسفندماه هم‌راه با عده‌یی (40 نفر) از دوستان پدرم بساط زنده‌گی در چادر و جنگل را برمی‌داشتیم و به جنگل نور می‌رفتیم. همان‌جا تعداد زیادی چادر برپا می‌کردیم و ما که بچه‌تر بودیم، مشغول بازی و بزرگ‌ترها هریک کار مخصوص به خودشان را انجام می‌دادند.
یادم می‌آید آتشی که در مقابل چادرها برپا می‌شد تا روز آخری که قصد بازگشت داشتیم، خاموش نمی‌ماند و شب‌ها در کنار آن آتش بزرگ و زیبا همه جمع می‌شدیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم و گوش جنگل از صدای شادی و خنده‌های ما پر بود.
کم‌کم که بزرگ‌تر شدیم، با وجود این‌که پدران و مادران‌مان باز هم دل‌شان همان ساده‌گی و زیبایی و صمیمیت روزهای جنگل نور را می‌خواست، ما راضی نمی‌شدیم و جنگل و چادر جای خودش را به هتل یا ویلا می‌داد، اما باز هم هنوز خنده‌های همان روزها هم در گوش‌ام است.
بزرگ‌تر که شدم، آن‌قدر گرفتاری‌ها زیادتر شده بود که برای رفتن به مسافرت در تعطیلات عید و برای این‌که همه‌ی آن جمع حضور داشته باشند، هزار جور برنامه می‌ریختیم و باز هم همه موفق نمی‌شدند، حضور داشته باشند.
اما عیدهای‌ام در چند سال اخیر کاملا متفاوت بود. بیش‌تر در تهران ماندم و روزهای‌ام را به دید و بازدید آن‌هایی که دوست‌شان داشتم، اختصاص دادم و سعی کردم از خلوتی تهران لذت ببرم و شب‌ها را با دوستان در اطراف تهران سر کنم.
تا عید سال پیش که دیگر یک نفر نبودم و همسر عزیزم هم حضور داشت و عید رنگ و بوی دیگری داشت. اما امسال عیدی کاملا متفاوت دارم، از آن جهت که در خانه‌ی خودم هستم و میزبان مهمانانی که دوست‌شان دارم. لحظه‌ی نو شدن سال 1389 را 4 نفری می‌گذرانیم. من و مدیار، به همراه افشین و الهام عزیز که برای تعطیلات عید، به ما می‌پیوندند.
نمی‌دانم سال دیگر چگونه پیش می‌آید. فقط امیدوارم که همین آرامشی را که این روزها تجربه می‌کنم، در لحظه‌ی نو شدن سال آینده هم داشته باشم.

برچسب‌ها:

۱۳۸۷ اسفند ۲۴, شنبه

الان ساعت پنجه؛ مرگ بر شکنجه

الان ساعت پنجه؛ مرگ بر شکنجه!
این شعری است که آوا فیروزی، دختر 7 ساله‌ی دکتر حسام فیروزی برای بازجوهای پدرش گفته و آن‌را در نامه‌یی نوشته تا پدرش، صبح امروز که راهی زندان است، به بازجوها برساند.
بغض سنگینی گلوی‌ام را می‌گیرد وقتی به یاد آوای‌ عزیزم می‌افتم که الان پس از دوری از پدرش، چه فکرها که نمی‌کند. قلب‌ام به سنگینی‌ی هوای مسموم زندان‌های کشورم است وقتی به یاد می‌آورم تمام خوبی‌های دکتر حسام فیروزی را؛ برای احمد باطبی، برای ابوالفضل جهاندار و برای تمام آن بیمارانی که درمان‌شان کرد، بدون این‌که تا کنون، ریالی از پول طبابت را در زنده‌گی‌‌اش آورده باشد.
به یاد نصیحت‌ها و مهربانی‌های‌اش به عنوان برادر بزرگ‌ترم هستم که چه گره‌هایی را برای‌ام گشود. به یاد مهتا بردبار عزیز، همسر دکتر حسام فیروزی هستم با وسعت دل‌اش.
حسام عزیز؛ می‌دانم که آوای‌ات خواب خفته‌گان را آشفته می‌سازد. به امید آزادی‌ات هستیم.

برچسب‌ها:

۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

خاطرات دبیرستان فرهنگ (قسمت پایانی)

زمانی‌که تصمیم گرفتم، این خاطرات را بنویسم، با خودم گفتم، یک ماهی طول می‌کشد تا تمام آن‌چه که در ذهن دارم بنویسم، اما تصمیم دارم همین‌جا آن را به پایان برسانم، خوبی و بدی که مسئولان این مدرسه از حدادعادل و ماهروزاده، همسرش گرفته تا ناظمان و معلم‌ها و دفترداران و ... انجام داده‌اند روزی گریبان‌شان را خواهد گرفت.
اما در این میان، چیزی که برای من باقی ماند، خاطره‌های زشت و سیاهی است که از 3 سال تحصیل در آن مدرسه دارم. 3 سالی که برای‌ام به اندازه‌ی 30 سال گذشت. خشم‌ام از ماهروزاده، همسر حدادعادل، هیچ‌گاه کم نمی‌شود. نفرت چیز بدی است، اما از ماهروزاده، به معنای واقعی کلمه نفرت دارم.
خانم قاسمی، دبیر بینش مدرسه، با وجود این‌که توانسته بود بچه‌ها را به خود جذب کند را یکی از معلمان فاقد صلاحیت تدریس می‌دانم. یادم می‌آید که او با چه آب و تابی از زمان نزدیکی بین زن و مرد و اتفاقی که برای زن می‌افتد و آبی که از بدن او خارج می‌شود می‌گفت و به بچه‌ها می‌گفت، چه زمانی برای خروج این آب باید غسل کنند و چه زمانی نیازی به غسل نیست. یادم می‌آید که در مدرسه دخترانی که به هم‌جنس خودشان گرایش داشتند کم نبودند که برخی از این‌ها دختران همین شخصیت‌های سیاسی هستند. یادم می‌آید که تعداد زیادی از بچه‌های کلاس، پس از این حرف‌های دبیر بینش اسلامی، به او علاقه‌مند شده بودند و چه سوال‌هایی که از او نمی‌پرسیدند و چه جواب‌هایی که نمی‌گرفتند.
خانم دکتر فقیه یکی از دبیران نمونه‌ی مدرسه بود. چه از نظر سطح تحصیلات و نحوه‌ی تدریس، چه از نظر محبوبیت در میان بچه‌ها، که او نیز با برخوردهایی که ماهروزاده و حدادعادل با او و بچه‌های مدرسه داشتند، آن‌جا را ترک کرد.
یادم می‌آید روزی که در کلاس ادبیات مشغول خواندن کتاب "پرده‌ی نیی" بهرام بیضایی بودم، دبیر ادبیات که نام‌اش فراموش‌ام شده کتاب را از من گرفت و طوری به کتاب نگاه کرد که انگار در حال خواندن کفر هستم و من را از کلاس بیرون کرد. (این اولین بار و آخرین باری بود که در زمان تحصیل از کلاس بیرون شدم) و این کار او باعث شد تا در یکی از امتحانات مهم شرکت نکنم و مشکلات دیگری برای‌ام پیش آید.
یادم می‌آید خانم آل‌رسول، ناظم مدرسه، دائم مرا به گوشه‌یی می‌برد و از من می‌خواست با زینب حاج‌کاظمیان، یکی از صمیمی‌ترین دوستان‌ام قطع ارتباط کنم و هربار من دلایلی برای‌اش می‌آوردم که این کار را نمی‌کنم.
خانم کردی را یادم هست که روزهای شنبه اگر ناخن‌های‌مان بلند بود با یک ناخن‌گیر به سر صف می‌آمد و در مقابل دیگر بچه‌ها مجبورمان می‌کرد تا ناخن‌های‌مان را کوتاه کنیم.
زهرا حدادعادل را به یاد دارم که تا فرصتی پیش می‌آمد بچه‌ها را در نمازخانه جمع می‌کرد و از ساده‌زیستی خامنه‌یی و ساده‌گی عروسی‌اش و این‌که جهیزیه‌اش بسیار ساده بوده و آقا از جهیزیه‌ی زیاد خوششان نمی‌آید، می‌گفت. 
دبیر کلاس‌های گلستان و بوستان و شاه‌نامه را به یاد می‌آورم با آن روسری نارنجی که خودش یکی از دانش‌آموزان مدرسه‌ی فرهنگ بود و حالا تدریس می‌کرد و یک روز را به یاد می‌آورم که بچه‌ها به اندازه‌یی از او ایراد گرفتند که او با گریه از کلاس خارج شد و شکایت ما را به دفتر برد.
روزی را به یاد دارم که یکی از بچه‌ها در داخل سالن مدرسه سیگارت پرت کرد و ماهروزاده و ناظمان برای این‌که متوجه بشوند که چه کسی این کار را انجام داده، به کلاس‌ها آمدند و تمام کمدها را گشتند و از برخی بچه‌ها بازدید بدنی به عمل آوردند....
همه‌ی این خاطرات بد به کنار، دوره‌ی خودمان را نمی‌دانم، اما اگر با بچه‌های فرهنگ آشنایی دارید، نگاهی به آمار طلاق‌های بچه‌های این مدرسه (دخترانه و پسرانه) و میزان دین‌گریزی آن‌ها بیندازید! آمار جالبی است که به زودی آن‌را منتشر می‌کنم.

برچسب‌ها:

۱۳۸۷ اسفند ۱۹, دوشنبه

خاطراتی از دبیرستان فرهنگ(7)

دبیران مدرسه‌ی فرهنگ، همان‌طور که پیش از این نیز گفتم، از اساتید دانش‌گاه و داراری مدارک تحصیلی بالا بودند و در دروس تخصصی ادبیات و علم انسانی، حرف اول را می‌زدند. اما در این میان، به دلیل این‌که جو مدرسه خانواده‌گی شده بود و حدادعادل و ماهروزاده آشنایان خودشان را نیز به مدرسه فرامی‌خواندند، برخی از معلم‌های‌مان تازه‌کار بودند، از جمله زهرا دختر حدادعادل و خانم داوودی عروس حداد عادل. زهرا دختر حدادعادل نیز در مدرسه‌ی فرهنگ درس خوانده بود و خانم داوودی از صمیمی‌ترین دوستان وی بود که پس از اتمام دوره‌ی دبیرستان با فرید‌الدین، پسر حدادعادل ازدواج کرد. 
ناگفته نماند، من تا روزی که در دبیرستان فرهنگ بودم، بالاخره نفهمیدم سمت زهرا در مدرسه چیست؟ از نظر من مانند نیروهای لباس شخصی بود که به محض ایجاد مشکلی، به صحنه فراخوانده می‌شد (البته پیش از ازدواج وی با پسر خامنه‌یی رفتار او به کلی فرق داشت و مانند هر دختر عادی دیگری بود!)
خانم داوودی (عروس حدادعادل) نیز در مدرسه حافظ شناسی تدریس می‌کرد. بنت‌الهدی (دختر کوچک حدادعادل) نیز یک سال پایین‌تر از ما در مدرسه درس می‌خواند. (که فکر می‌کنم او هم الان دارای سمتی در مدرسه است.)
فریدالدین، پسر حدادعادل نیز مدت زیادی را در مدرسه‌ی پسرانه‌ی فرهنگ مشغول بود! تنها ناظمی که در مدرسه‌ی فرهنگ حضور داشت و من تا حدودی او را قبول داشتم خانم توکلی بود که با وجود اخلاق خشک و رسمی، اما در مسائل سیاسی خودش را دخالت نمی‌داد، اما تا دل‌تان بخواهد خانم کردی و آل رسول (دیگر ناظمان مدرسه) هر جا که فکرش را بکنید حضور داشتند و با کاغذ قلمی در دست، در حال یادداشت به قول خودشان، تخلف‌های دانش‌آموزان بودند.
بیش‌تر چیزها در مدرسه‌ی فرهنگ به زور و اجبار بود؛ از جمله کلاس‌های زبان. (من می‌دانم که خواندن زبان انگلیسی تا چه اندازه به کار می‌آید و اتفاقا در همان سنین لازم است، اما سایه‌ی زور و اجباری که بر روی کلاس‌های کانون زبان بود، بیش‌تر بچه‌ها، از جمله من را از کلاس‌های زبان زده کرده بود.) وقتی امتحان کلاس‌های کانون که دوشنبه‌ها و پنج‌شنبه‌ها صبح در مدرسه برگزار می‌شد، با یکی از دروس دیگر هم‌زمان می‌افتاد را هیچ‌وقت یادم نمی‌رود. امتحان کانون زبان باید در تاریخی که اعلام می‌کردند، برگزار می‌شد به دلیل این‌که این امتحان هم‌زمان با سراسر ایران و هم‌زمان با کلاس‌های کانون خارج از مدرسه بود. پس آن‌ها را نمی‌شد کاری کرد، اما معلم‌ها امتحان‌های خودشان را هم در همان روز قرار می‌دادند و این همه چیز را سخت می‌کرد (می‌دانید که امتحان‌های دوران دبیرستان، چه‌قدر برای دانش‌آموزان مهم است، آن‌هم برای ما که باید معدل خود را بالای 18 نگاه می‌داشتیم)
با بچه‌های مدرسه، به عناوین مختلف برخورد می‌شد اما اگر از حزب‌اللهی‌های مدرسه بودی، حتا اگر شوهر هم داشتی و به مدرسه می‌آمدی، مهم نبود. این را به چشم خودم دیدم، همان خانم دکتر!! ماهروزاده‌یی که از گل‌سر من ایراد می‌گرفت، در سال اول دبیرستان، وقتی یکی از بچه‌هایی که از نظر مدرسه نمونه بود، چون هر روز نماز می‌خواند، به گردن‌اش چپیه بود، عکس خامنه‌یی همیشه همراه‌اش بود و کاملا با سیاست‌های مدرسه هم‌سو بود، (حالا درس‌اش خیلی بد بود هم مهم نبود) از دواج کرده بود و به عقد کسی درآمده بود، او را در مدرسه نگاه داشت. اما اگر چنین چیزی برای یکی از بچه‌هایی که با او مخالفت می‌کرد، روی می‌داد، او را متهم به همه چیز می‌کردند و از مدرسه اخراج بود.
خانم دکتر!! ماهروزاده، وقتی حتا بچه‌ها در تعطیلات به اسکی می‌رفتند و احیانا پوست‌شان می‌سوخت، آن‌ها را بی دین و ایمان لقب می‌داد و موضوع سخن‌رانی یک جلسه‌اش برای اولیای مدرسه جور می‌شد!
به قول دوست عزیزم متین، ما جرات نداشتیم به ماهروزاده بگوییم خسته نباشید. یک‌روز یکی از بچه‌ها به ماهروزاده گفت خسته نباشید و ماهروزاده در جواب او با تندی پشت بلندگو جلوی تمام سالن به دوست‌ام که از روی محبت گفته بود خسته نباشید گفت: شهید رجایی گفته‌اند کسی که در راه خدا کار می‌کند خسته نمی‌شود و مومنین نباید به هم بگویند خسته نباشید!!!

برچسب‌ها:

۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

خاطراتی از دبیرستان فرهنگ (6)

از آن‌جایی که پدر من و حدادعادل در دوران کودکی، با هم همسایه بودند و آن دوران را با هم سپری کرده بودند، آشنایی دورادوری با این خانواده داشتم و این آشنایی به درس خواندن من و خواهرم در مدرسه‌ی فرنگ ختم شد. به یاد دارم روزی را که حدادعادل به همراه خانوداه‌اش برای شام به منزل ما آمدند، این ماجرا مربوط به قبل از ورود من به دبیرستان فرهنگ است. حدادعادل مشتاق بود تا نواختن مرا ببیند، من هم تارم را آوردم و برای او وخانواده‌اش نواختم، حتا پدرم هم تنبک را آورد و با من همراه شد و مرغ سحر را برای‌شان اجرا کردیم، که البته پدرم هم آواز می‌خواند و حدادعادل هم گه‌گاهی زمزمه می‌کرد.
آن شب او بسیار مرا تشویق کرد و از این‌که من تار می‌زنم بسیار خوش‌حال شد و ابراز لطف کرد. اما پس از ورود من به مدرسه‌ی فرنگ،انگار تمام این چیزها از بین رفت، پدر من که تا حدودی با مدرسه‌ی فرهنگ هم‌کاری می‌کرد، هم‌کاری خودش را به دلیل برخوردهای نادرست ماهروزاده، همسر حدادعادل با بچه‌ها، کاملا قطع کرد و من که تا آن روز مورد لطف حدادعادل قرار می‌گرفتم، توسط ماهروزاده، "تاریست" لقب گرفتم، تا جایی که ماهروزاده، به مادران دوستان من گفته بود، نگذارید دختران‌تان با شیدا دوست باسند، شیدا تاریست است و خانواده‌یی مطرب دارد!!
این‌ها در حالی بود که زهرا، دخترحدادعادل، پیش از آن‌که عروس خامنه‌یی شود، عاشق موسیقی بود و پس از آن، حتا با کاست‌هایی که از ارشاد مجوز می‌گرفت هم مشکل داشت و اگر ما می‌خواستیم سرودی اجرا کنیم، اجازه نمی‌داد و معتقد بود این نوع موسیقی‌ها حرام است.
راستی یادم رفت بگویم، همین خانم ماهروزاده که به گل‌سر من اعتراض کرده بود و می‌خواست ساده‌زیستی را گسترش دهد، فردای عروسی دخترش با پسر خامنه‌یی عکس یکی از روزنامه‌ها (کیهان) را که در مورد ساده‌گی‌ی این عروسی نوشته بود، به تابلوی اعلانات مدرسه، چسباند اما من نمی‌دانم این کدام ساده زیستی بود که دخترش، که حالا عروس خامنه‌یی است، باید با ماشین مخصوص رفت‌وآمد می‌کرد. مگر خون او رنگین‌تر از ما بود؟ و از آن‌جایی که آن‌ها معتقد بودند که حضور زن و مرد غریبه‌یی در یک مکان، مکروه است و ممکن است این دو نفر به گناه بیفتند، در ماشینی که به دنبال زهرا، عروس خامنه‌یی می‌آمد، زن دیگری حضور داشت که خدایی نکرده، عروس خامنه‌یی به گناه نیفتد!!!
فقط من نمی دانم آن مدت زمانی‌که زهرا می‌آمد تا سوار این ماشین شود، آن زن دیگری که با راننده در ماشین حضور داشت چه می‌شد؟؟؟ آیا برای او مکروه نبود که با مرد غریبه در یک ماشین باشد تا عروس خامنه‌یی بیاید؟؟!

برچسب‌ها:


 
Free counter and web stats Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com