هوای تازه

۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

فیلم‌نامه‌ی زنده‌گی (16)

داخلی، سالن پذیرایی منزل مدیار.
امروز اول فروردین ماه سال 87 است و شیدا، نخستین عید نوروز خود را در خانه‌ی مدیار تجربه می‌کند. تجربه‌یی شیرین که ماندگار است.
شیدا در خانواده‌یی وارد شده، که فضای‌اش کاملا پسرانه بوده و هیچ دختری در جمع خانواده حضور نداشته و همین باعث شده تا رابطه‌ی گرم و خوبی بین شیدا و برادران مدیار برقرار شود. شیدا هم به دلیل این‌که برادری نداشته، از قرار گرفتن در کنار مرتضی و فرید و داریوش، به شدت لذت می‌برد.
امسال عید نوروز، شیدا از مدیار و تک تک افراد خانواده‌‌اش عیدی می‌گیرد و به آن‌ها عیدی می‌دهد. لحظه‌ی تحویل سال، لحظه‌یی است که شیدا، مدیار را در آغوش گرفته و پس از آن، مدیار و پدر و مادر او را بوسه باران می‌کند.
بعد از ظهر آن روز، مدیار و شیدا به خانه‌ی مادر بزرگ شیدا می‌روند و آ‌ن‌جا هم عیدی می‌گیرند و می‌گویند و می‌گویند و می‌خندند.
روز پنجم عید است و شیدا و مدیار، به شدت علاقه‌مند رفتن به مسافرت هستند اما هنوز نمی‌توانند به تنهایی مسافرت بروند، به همین علت، تصمیم می‌گیرند تا یک روزه به انزلی روند و در کنار دایی و خاله‌ی عزیز مدیار باشند. همین کار را هم انجام می‌دهند و ساعت 4 صبح از تهران حرکت می‌کنند و ساعت 10 صبح انزلی هستند. سفری خوش و هم‌راه با خاطره‌های فراوان. تا ساعت 8 شب را در کنار اقوام مدیار می‌مانند و ساعت 8 به سمت تهران حرکت می‌کنند.
دوباره نمایش‌گاه کتاب نزدیک است و مدیار کارهای زیادی را برای چاپ کتاب‌ها و تمام کردن تمام کارهای مربوط به نمایش‌گاه کتاب دارد، به همین دلیل در همین روزهای تعطیل هم، هم‌راه شیدا به دفتر می‌روند و به کارهای نمایش‌گاه می‌رسند. شیدا هم با پشت‌کار فراوانی، به ویرایش متن‌ها مشغول می‌شود و بیش‌تر کتاب‌ها را ویراستاری و آن‌ها را آماده‌ی نمایش‌گاه کتاب می‌کند.
روز 16 فروردین ماه است که شیدا و مدیار به هم‌راه یکی از قدیمی‌ترین دوستان شیدا، به نام هانیه و امیر، همسرش و البته به اتفاق خانواده‌ی شیدا و هانیه با باغی در برغان در نزدیکی کرج می‌روند و خاطره‌ی آن روز هم، مخصوصا با گرفتن عکسی زیبا از شیدا در میان رودخانه توسط مدیار، یکی از شیرین‌ترین خاطرات دوران زنده‌گی شیدا و مدیار می‌شود.
پی‌نوشت 1: تصمیم داشتم نوشته‌های‌ام را پایان دهم، اما می‌نویسم و دلایل ادامه دادن‌ام را در پایان این سلسله نوشته‌ها خواهم گفت.
پی‌نوشت 2: الان که تمام این خاطرات را مرور می‌کنم، متوجه می‌شوم که در هیمن مدت، دوست و دشمن‌ زنده‌گی‌ام را شناخته‌ام. بودند و هستند دوستان و نزدیکانی، که خودشان را نزدیک‌ترن به من و مدیار می‌دانستند اما تاب دیدن خوش‌بختی ما را نداشتند. برخی عکس‌العمل نشان دادند و برخی نفر‌ت‌شان را در دل نگاه داشتند. اما دیدند که هیچ یک خللی در خوش‌بختی من و مدیار عزیز ایجاد نکرده و ما هم‌چنان عاشق، حتا گرم‌تر از روزهای نخستین، مشغول به زنده‌گی هستیم.
پی‌نوشت 3: نام آن‌هایی که دوست‌ام داشتند و دارند و من نیز، دوست‌شان دارم را در نوشته‌های‌ام آورده ام، اما دل‌ام نمی‌خواست نام دشمنان به ظاهر دوست‌‌مان را ببرم چون خود می‌دانند که برای همیشه از ذهن و زنده‌گی‌ام پاک شده‌اند.




برچسب‌ها:

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی


 
Free counter and web stats Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com