هوای تازه

۱۳۸۷ بهمن ۱۷, پنجشنبه

فیلم‌نامه‌ی زنده‌گی (بخش پایانی)

داخلی، دفترخانه‌ی ازدواج.
امروز 20 تیرماه سال 87 است و قرار است که شیدا و مدیار در این روز به عقد هم درآیند. هم شیدا و هم مدیار، دوست ندارند که با کلمات عربی به عقد هم درآیند و هیچ چیز از آن را متوجه نشوند. برای همین حتا زمانی‌که نزدیکان به آن‌ها گفتند که صیغه‌ی محرمیت برای دوران نامزدی بخوانید، آن‌ها این کار را نکردند و یک روز به فارسی به هم اعلام کردند که ما از این روز با هم نامزد هستیم.
اما در مورد عقد محضری نمی‌توانستند این کار را انجام دهند با این حال، پیش از خواندن خظبه‌ی عقد از کسی که خطبه را می‌خواند خواستند که همه‌‌ی ‌حرف‌ها را به فارسی بگوید و او نیز این‌چنین کرد.
حتا در روز عقد نیر، شیدا و مدیار تا یک ساعت پیش از عقد در حال خرید کردن و گردش در خیابان‌ها بودند. دفترخانه‌ی ازدواج، درست در ابتدای خیابانی که خانه‌ی شیدا در آن بود، قرار داشت و این عقد به صورت کاملا خصوصی و فقط با حضور دو خانواده صورت گرفت.
پدرها و مادرها در این روز غرق در خوش‌حالی بودند و شادی، خواهر شیدا و برادران مدیار نیز با شور و شوق فراوان در محضر حضور پیدا کرده بودند.
خطبه‌ی عقد را خواندند و همه چیز تمام شد. شیدا و مدیار رسما و طبق مقررات ایران، به عنوان زن و شوهر شناخته می‌شدند هر چند که به نظر خودشان، مدت‌ها پیش از این، همسر یک‌دیگر به حساب می‌آمدند.
اشک شوق اهالی‌ی خانواده و بوی اسفند و صداهای بلند خنده و بوسه باران کردن هم‌دیگر چیزی است که در خاطر شیدا از آن روز باقی است.
مدیار عزیز و خانواده‌ی گرامی‌اش، برخلاف بیش‌تر خانواده‌هایی که پیش از ازدواج، حقوقی مانند طلاق و حضانت و تحصیل و کار و ... را از حقوق زن می‌دانند و می‌گویند زن، باید تمامی این حقوق را داشته باشد و وقتی به عمل می‌رسند، هیچ یک از حرف‌های‌شان را به خاطر نمی‌آورند، این‌گونه نبودند و مدیار حتا بیش از شیدا اصرار بر بهره‌ی شیدا از این حقوق داشت و چه مهربان و با اعتقاد این حقوق را از آن شیدا دانست.
پس از عقدی که در محضر انجام شد، شیدا و مدیار به اتفاق خانواده‌ها به منزل شیدا رفتند و تا پایان شب در کنار هم بودند. مدیار و شیدا، در آن شب، برای نخستین بار، میزبان خانواده‌های‌شان بودند و آن‌ها را به شامی که سفارش داده بودند میهمان کردند و این‌گونه، این‌دو، زنده‌گی‌ی مشترک را با هم آغاز کردند...
پی‌نوشت 1: ازحسام، مهتا، بهزاد و اعظم عزیز، بی‌نهایت ممنون هستم که در پیوند و بقای رابطه‌ی ما سهمی بزرگ داشتند.
پی‌نوشت 2: برای آن‌هایی که تاب دیدن این رابطه را نداشتند، آرزوی سینه‌یی گشاده و روحی بزرگ، می‌کنم که دست‌کم، بعد از ما، آسیبی به روابط دیگران نرسانند.
پی‌نوشت 3: زمانی که شروع به نوشتن این مطالب کردم، قصدم این بود، که آن‌را فقط و فقط مرور کنم و فکر نمی‌کردم که با لطف شما دوستان روبه‌رو شوم.
پی‌نوشت 4: هروقت این شعر را خواندید و یا به گوش‌تان آمد یاد من و مدیار باشید، چرا که از روز نخستی که تصمیم به باهم بودن گرفتیم، این را برای هم‌دیگر زمزمه می‌کریدم.
بیا رسید وقت درو
مال منی از پیش‌ام نرو
بیا سر کارمون بریم
درو کنیم گندمارو...

برچسب‌ها:

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]



<< صفحهٔ اصلی


 
Free counter and web stats Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com