از رنجهای ما

یادم میآید که تنها پسر آن زن بعد از اینکه بزرگتر شد و خودش حق انتخاب برای زندگی کردن در کنار مادر یا پدر را داشت، مادر را انتخاب کرد، اما وقتی به کنار مادرش رسید، پسری معتاد بود.
بعد از آن، زن دیگری را به یاد میآورم که همسرش پزشک بود و به بهانهی درمان، با بیشتر مراجعان مطباش ارتباط داشت، یادم میآید روزی را که این زن، برای برداشتن وسیلهیی به خانه برگشت و همسرش را در کنار دوست خودش دید و چه بر سر تمام احساس زنانهاش آمد. یادم هست با وجود اینکه آن زن حدود 40 نفر از زنانی که به مطب همسرش مراجعه کرده بودند و مورد تعرض او قرار گرفته بودند را به دادگاه برد تا آنها شهادت دهند که این مرد بیمار است و دادگاه این کار را انجام نداد. یادم میآید که احمدینژاد و وزرایاش از بیماران مخصوص این مطب بودند و هرگاه قرار بود به مطب بیایند، آن روز را به هیچ کس دیگر وقت نمیدادند.
یادم میآید، روزهایی که این زن مجبور بود تا دختر کوچکاش را برای یک روز به شوهرش بسپارد، چه بر او میگذشت، که نکند همسر بیمارش، به دخترش هم آسیبی برساند.
دختر کوچک آن زن را به یاد دارم که هروقت از منزل پدرش برمیگشت، میگفت بابا گفته دیگه لاک نزنم، گناه داره، بعد از این هم دامن نپوشم، عروسک باربی هم نداشته باشم و .... و مادر او که اشک در چشماناش حلقه میزد و به یاد روزهایی میافتاد که همین پدر با زنان دیگر چه رابطههایی داشت...
بعد یاد میآید، روزی را که دوستام با گریه از نامزدش میگفت که او را از همه چیز منع میکند، به او میگوید مهمانیهایی که در آن پسرهای مجرد هستند، نرود، با دوستان برادرش به گردش نرود و خودش به تنهایی به مسافرت میرفت و در آنجا هر کار که دلاش میخواست، انجام میداد.
یاد خودم در سالها پیش میافتم که فکر میکردم اگر با پسری دوست شوم، به معنی آن است که درهای تمام شادیها و تفریحها به رویام بسته میشود و من باید برای مهمانی رفتم هم از او اجازه بگیرم...
زنان سرزمینام، بیپناهاند، حتا آنهایی که تنفروشی میکنند. زنان سرزمین من رنگ آزادی را سالها است که از یاد بردهاند. بیشتر آنها، همانهایی هستند که ازسپیدهی صبح به فکر تامین روحی و جسمی همسر و فرزند هستند و خود را از یاد بردهاند و تا سایهی مذهبی چنان که به خوردمان میدهند، بر سرشان است، تغییر نمیکنند...
برچسبها: حقوق بشر، زن ایرانی، حضانت
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی