خاطرات دبیرستان فرهنگ (قسمت پایانی)
زمانیکه تصمیم گرفتم، این خاطرات را بنویسم، با خودم گفتم، یک ماهی طول میکشد تا تمام آنچه که در ذهن دارم بنویسم، اما تصمیم دارم همینجا آن را به پایان برسانم، خوبی و بدی که مسئولان این مدرسه از حدادعادل و ماهروزاده، همسرش گرفته تا ناظمان و معلمها و دفترداران و ... انجام دادهاند روزی گریبانشان را خواهد گرفت.
اما در این میان، چیزی که برای من باقی ماند، خاطرههای زشت و سیاهی است که از 3 سال تحصیل در آن مدرسه دارم. 3 سالی که برایام به اندازهی 30 سال گذشت. خشمام از ماهروزاده، همسر حدادعادل، هیچگاه کم نمیشود. نفرت چیز بدی است، اما از ماهروزاده، به معنای واقعی کلمه نفرت دارم.
خانم قاسمی، دبیر بینش مدرسه، با وجود اینکه توانسته بود بچهها را به خود جذب کند را یکی از معلمان فاقد صلاحیت تدریس میدانم. یادم میآید که او با چه آب و تابی از زمان نزدیکی بین زن و مرد و اتفاقی که برای زن میافتد و آبی که از بدن او خارج میشود میگفت و به بچهها میگفت، چه زمانی برای خروج این آب باید غسل کنند و چه زمانی نیازی به غسل نیست. یادم میآید که در مدرسه دخترانی که به همجنس خودشان گرایش داشتند کم نبودند که برخی از اینها دختران همین شخصیتهای سیاسی هستند. یادم میآید که تعداد زیادی از بچههای کلاس، پس از این حرفهای دبیر بینش اسلامی، به او علاقهمند شده بودند و چه سوالهایی که از او نمیپرسیدند و چه جوابهایی که نمیگرفتند.
خانم دکتر فقیه یکی از دبیران نمونهی مدرسه بود. چه از نظر سطح تحصیلات و نحوهی تدریس، چه از نظر محبوبیت در میان بچهها، که او نیز با برخوردهایی که ماهروزاده و حدادعادل با او و بچههای مدرسه داشتند، آنجا را ترک کرد.
یادم میآید روزی که در کلاس ادبیات مشغول خواندن کتاب "پردهی نیی" بهرام بیضایی بودم، دبیر ادبیات که ناماش فراموشام شده کتاب را از من گرفت و طوری به کتاب نگاه کرد که انگار در حال خواندن کفر هستم و من را از کلاس بیرون کرد. (این اولین بار و آخرین باری بود که در زمان تحصیل از کلاس بیرون شدم) و این کار او باعث شد تا در یکی از امتحانات مهم شرکت نکنم و مشکلات دیگری برایام پیش آید.
یادم میآید خانم آلرسول، ناظم مدرسه، دائم مرا به گوشهیی میبرد و از من میخواست با زینب حاجکاظمیان، یکی از صمیمیترین دوستانام قطع ارتباط کنم و هربار من دلایلی برایاش میآوردم که این کار را نمیکنم.
خانم کردی را یادم هست که روزهای شنبه اگر ناخنهایمان بلند بود با یک ناخنگیر به سر صف میآمد و در مقابل دیگر بچهها مجبورمان میکرد تا ناخنهایمان را کوتاه کنیم.
زهرا حدادعادل را به یاد دارم که تا فرصتی پیش میآمد بچهها را در نمازخانه جمع میکرد و از سادهزیستی خامنهیی و سادهگی عروسیاش و اینکه جهیزیهاش بسیار ساده بوده و آقا از جهیزیهی زیاد خوششان نمیآید، میگفت.
دبیر کلاسهای گلستان و بوستان و شاهنامه را به یاد میآورم با آن روسری نارنجی که خودش یکی از دانشآموزان مدرسهی فرهنگ بود و حالا تدریس میکرد و یک روز را به یاد میآورم که بچهها به اندازهیی از او ایراد گرفتند که او با گریه از کلاس خارج شد و شکایت ما را به دفتر برد.
روزی را به یاد دارم که یکی از بچهها در داخل سالن مدرسه سیگارت پرت کرد و ماهروزاده و ناظمان برای اینکه متوجه بشوند که چه کسی این کار را انجام داده، به کلاسها آمدند و تمام کمدها را گشتند و از برخی بچهها بازدید بدنی به عمل آوردند....
همهی این خاطرات بد به کنار، دورهی خودمان را نمیدانم، اما اگر با بچههای فرهنگ آشنایی دارید، نگاهی به آمار طلاقهای بچههای این مدرسه (دخترانه و پسرانه) و میزان دینگریزی آنها بیندازید! آمار جالبی است که به زودی آنرا منتشر میکنم.
برچسبها: دبیرستان فرهنگ
2 نظر:
salam. khobin? shoma khahare shadi hasti dige are?
tavlodet chan sal pish manam davat kardi .to tavlodet dargiri pish omad ! man hamoniam ke migofti shabihe babatam to toore ramsar.khoshhal misham be bloge manam sar bezani
توسط matin, در ۴ دی ۱۳۸۹ ساعت ۱۷:۲۴
salam. khobin? shoma khahare shadi hasti dige are?
tavlodet chan sal pish manam davat kardi .to tavlodet dargiri pish omad ! man hamoniam ke migofti shabihe babatam to toore ramsar.khoshhal misham be bloge manam sar bezani
http://www.rangdarang.blogspot.com/
توسط matin, در ۴ دی ۱۳۸۹ ساعت ۱۷:۲۵
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی