آغاز سال یکهزار و سیصد و هشتاد و هشت
روزهای نو شدن سال در زمان کودکیام، رنگ و بوی دیگری داشت، بویی همراه با دلهرهی کامل شدن پیکشادی تا پایان تعطیلات و برای نوشتن پیک، ساعاتی دل کندن از جمعی که دلام میخواست در آن باقی بمانم و در خندههایشان شریک باشم.
به رسم عادتی که داشتیم در زمان کودکیام از 27 اسفندماه همراه با عدهیی (40 نفر) از دوستان پدرم بساط زندهگی در چادر و جنگل را برمیداشتیم و به جنگل نور میرفتیم. همانجا تعداد زیادی چادر برپا میکردیم و ما که بچهتر بودیم، مشغول بازی و بزرگترها هریک کار مخصوص به خودشان را انجام میدادند.
یادم میآید آتشی که در مقابل چادرها برپا میشد تا روز آخری که قصد بازگشت داشتیم، خاموش نمیماند و شبها در کنار آن آتش بزرگ و زیبا همه جمع میشدیم و میگفتیم و میخندیدیم و گوش جنگل از صدای شادی و خندههای ما پر بود.
کمکم که بزرگتر شدیم، با وجود اینکه پدران و مادرانمان باز هم دلشان همان سادهگی و زیبایی و صمیمیت روزهای جنگل نور را میخواست، ما راضی نمیشدیم و جنگل و چادر جای خودش را به هتل یا ویلا میداد، اما باز هم هنوز خندههای همان روزها هم در گوشام است.
بزرگتر که شدم، آنقدر گرفتاریها زیادتر شده بود که برای رفتن به مسافرت در تعطیلات عید و برای اینکه همهی آن جمع حضور داشته باشند، هزار جور برنامه میریختیم و باز هم همه موفق نمیشدند، حضور داشته باشند.
اما عیدهایام در چند سال اخیر کاملا متفاوت بود. بیشتر در تهران ماندم و روزهایام را به دید و بازدید آنهایی که دوستشان داشتم، اختصاص دادم و سعی کردم از خلوتی تهران لذت ببرم و شبها را با دوستان در اطراف تهران سر کنم.
تا عید سال پیش که دیگر یک نفر نبودم و همسر عزیزم هم حضور داشت و عید رنگ و بوی دیگری داشت. اما امسال عیدی کاملا متفاوت دارم، از آن جهت که در خانهی خودم هستم و میزبان مهمانانی که دوستشان دارم. لحظهی نو شدن سال 1389 را 4 نفری میگذرانیم. من و مدیار، به همراه افشین و الهام عزیز که برای تعطیلات عید، به ما میپیوندند.
نمیدانم سال دیگر چگونه پیش میآید. فقط امیدوارم که همین آرامشی را که این روزها تجربه میکنم، در لحظهی نو شدن سال آینده هم داشته باشم.
برچسبها: سال نو
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی